top of page
Search

بیداد - نوشتۀ پدرام لعل‌بخش

  • Writer: Pedram Lalbakhsh
    Pedram Lalbakhsh
  • Jun 8, 2024
  • 13 min read

Updated: Jul 15, 2024

 بیداد یک ستمگر واقعی بود. از آنها که با یک نگاه می‌فهمی تنور مِهرشان یخ زده و رحم و مروت و حس دلسوزی‌شان زیر خروارها خروار یخ و برف منجمد شده. همان لحظۀ اول که دیدیمش همۀ ما با کمی تقریب به این نتیجه رسیدیم که بیداد، همچنان که از اسمش هویدا بود، دمار از روزگارمان درخواهد آورد و شاید سخت‌ترین ماه زندگی‌مان را رقم خواهد زد. برخلاف پیش‌بینی‌ها و درست برعکس آنچه از آدمی در جایگاه او انتظار می‌رفت، نه هیکل میزان و قوارۀ خوش‌فرمی داشت و نه اندام‌ها و عضلاتی که به شما نشان بدهد خاک‌خوردۀ این‌کار است. با آن قد متوسط و شکم گنده و ریش جو‌گندمی قیچی نخورده‌اش آدمی بود بسیار معمولی! شاید معمولی‌تر از هر کسی که در نظرتان بیاید، اما چشم‌های سبزآبی نافذش از پشت شیشه‌های گرد عینک کوچکی که آنها را مثل گنجی گرانبها در بر گرفته بودند تا اعماق قلب آدم نفوذ می‌کرد و هیمنه و جبروت بیداد را تا ته دهلیزهای آن می‌برد.

بیداد هم مثل ما اهل این شهر نبود و دو روز بود به آنجا وارد شده بود. در حقیقت همۀ ما غریبه‌هایی بودیم که جمع شده بودیم تا زیر نظر بیداد، که تا آن لحظه برایمان یک غریبه بود، تعلیم ببینیم و بتوانیم پس از موفقیت در آزمون نهایی که آزمونی عملی بود و مهار‌ت‌هایمان را ارزیابی می‌کرد، گواهی پایان دوره بگیریم و به شهر و دیارمان برگردیم. در آن دوران چنین فرصت‌هایی کمتر پیدا می‌شد. مثل امروز نبود که هزار جور کلاس و مرکز در دسترس باشد و بتوانید هر زمانی که می‌خواهید و با هر کیفیتی که در نظر دارید آموزش ببینید و به زیر و بم کارها و مهارت‌ها اشراف پیدا کنید. اینترنتی وجود نداشت که میلیون‌ها ویدیو در اختیار شما بگذارد و بتوانید به‌واسطۀ استفادۀ تهیه‌کنندگان از انواع لنزها و تکنیک‌های فیلم‌برداری، ظریف‌ترین و پیچیده‌ترین تکنیک‌ها و مهارت‌ها را فرا بگیرید. حتی تلفن همراهی وجود نداشت که هر وقت تقّی به توقّی بخورد، صدای پیامک مربوط به آن شما را به اطلاعاتی در آن باب دعوت کند و در جریان اتفاقات، رخدادها، اخبار، و تبلیغات این شرکت و آن اداره قرار دهد. هیچ چیز از این دست نبود که کوچک‌ترین اطلاعاتی را سهل و آسان در اختیار آدم‌ها قرار دهد. تنها راه ارتباطی افراد با ارگان‌ها و ادارات و شرکت‌ها اخبار و اطلاعیه‌های رادیو تلویزیون بود و آنچه در مجلات و روزنامه‌ها می‌آمد. آن دوران، دوران حضور بود و بی‌حضور، خیلی چیزها را از دست می‌دادید.

در نتیجۀ چنین حضور مستمر و روزانه در استخر بود که به‌واسطۀ یک اطلاعیۀ نم‌کشیده و رنگ و رو رفته که به در ورودی استخر چسبانده بودند، آگاه شدیم یک دورۀ یک‌ماهۀ آموزش نجات غریق در استان مجاور برقرار می‌شود و می‌توانیم با شرکت در آن و به‌شرط موفقیت، آرزوی چند‌سالۀ داشتن کارت نجات غریق را محقق کنیم. کار ساده‌ای به نظر می‌رسید. همۀ ما زیر نظر بهترین مربیان شهر آموزش دیده بودیم و انواع شنا را به‌خوبی فرا گرفته بودیم و چون فضاها برخلاف دنیای امروز همه واقعی بودند و چیزی به اسم مجازی وجود نداشت، ساعت‌ها به‌جای انگشت کشیدن روی لینک‌های عجیب و غریب و بی سر و ته که آدم را در هزار توی گیج‌کنندۀ راست و دروغ می‌پیچانند و سر در گم می‌کنند، وقتمان را با شنا کردن و تمرین‌های طولانی می‌گذراندیم. با این اوصاف، یک ماه شنا کردن، آن هم در استانی که آب و هوای گرم‌تر و مطبوع‌تری برای شنا داشت، نه تنها جذاب و شیرین به‌نظر می‌آمد، که هیجان انگیز و رؤیایی هم می‌نمود. با این حال، به‌رغم تجربه‌ای که در شنا کردن داشتیم، تجربۀ زندگی چندانی نداشتیم و دلمان خوش بود که چالش پیش رو، اگر بشود اسم چالش بر آن نهاد، سراسر شیرینی و تفریح و خاطره خواهد بود. هنوز با گوشت و پوست و استخوان توضیحات معلم ادبیات‌مان که «الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها، که عشق آسان نمود اوّل، ولی افتاد مشکل‌ها» را تعبیر و تفسیر می‌کرد، درک نکرده بودیم.

دنیای آن روز دنیایی نبود که بشود خیلی چیزها را از خیلی دورها دید. همان لحظه که معلم ادبیات با لهجۀ شیرین تویسرکانی‌اش شعر حافظ را با احساس هر چه تمام‌تر برای ما می‌خواند، نمی‌دانست که ذهن ما با همان کلمۀ عشق به ناکجا آباد پرتاب می‌شود و دیگر گوش نمی‌دهیم تا قضیۀ «شب تاریک و بیم موج و دردسرهای بدنامی» را هم بشنویم. با شنیدن واژۀ «عشق» ذهن ما روی زیبا و حرکات طناز دختر همسایه، یا فلان فامیل و فلان همکار پدر و مادرهایمان را تصور می‌کردیم و بقیۀ ساعت کلاس را به غلت زدن  در «جعد مشکین» و غوص کردن در امواج رنگارنگ چشم‌هایش می‌گذراندیم. ذهن ما جرأت پریدن و سفر کردن نداشت. یادش هم نداده بودند بپرد. دنیای آن روزهای ما دنیای دیدن نوک بینی شده بود، چون ابزاری در دست نبود که بشود کمی آن طرف‌تر را هم دید و برای ما که سری سخت داشتیم و تنی پرشور دشوار بود بفهمیم آنها که دیده‌اند و تجربه کرده‌اند چه می‌گویند. بنابراین با شنیدن خبر دورۀ نجات غریق با دو تن دیگر از هم‌استخری‌ها به تربیت بدنی رفتیم و برای دورۀ کذایی ثبت نام کردیم. بعد از یکی دو ساعت معطلی، معرفی‌نامه‌ای با امضای مدیرکل و مهر اداره به ما دادند که نام و مشخصات ما در آن آمده بود و برای شرکت در آن دوره به مدیرکل ادارۀ تربیت بدنی استان مجاور معرفی شده بودیم. نامه را حسابی مهر و موم کردند و دستمان دادند و گفتند که به واسطۀ همان نامه کار خوابگاهمان هم انجام خواهد شود تا طی آن یک ماه بی‌جا و مکان نمانیم.

آن‌قدر خوشحال بودیم که نفهمیدیم مسافرت سه ساعتۀ ما به سرزمین آرزوها چقدر طول کشید. باید خاک‌خوردۀ آب و استخر و مفتون طنازی‌های آن باشید تا آنچنان که باید و شاید درک کنید «ناجی» یعنی چه. ناجی، ژنرال استخر بود. فرمانده بلامنازع سرزمین آب‌ها که بی‌اذن او نه کسی وارد آب می‌شد و نه جرأت داشت بعد از شنیدن صدای سوتش که حکم صور اسرافیل را داشت و پایان دنیای  آن روز را اعلام می‌کرد یک لحظه بیشتر در آب بماند. در حین شنا هم او بود که تعیین می‌کرد چه بکنی و چه نکنی. مثل عقاب آن بالا، بر صندلی فلزی پایه‌بلند و منحصر به‌فردش تکیه می‌داد و دنیایی را که فقط و فقط او حکمش را می‌راند نظاره می‌کرد. او بود که به یک اشارۀ انگشت یا با سوتی کوتاه پشتک و وارو، شیرجه و سر رفیق زیر آب کردن را مجاز یا ممنوع می‌کرد و او بود که عین مأموران منکرات دربارۀ مناسب بودن یا نبودن، تنگ و گشادی مایو، و حتی رنگ آن اظهار نظر می‌کرد و تذکر و رهنمود می‌داد. برای ما که دستمان از همۀ خرماهای مانده بر نخیل این دنیای عجیب کوتاه بود، ناجی‌گری مثل آن بود که ناخدای رزم‌ناو‌ هواپیمابر باشیم.

هنوز خورشید به وسط آسمان نرسیده بود که به ادارۀ تربیت بدنی رسیدیم و با کلی افتخار نامه را به دربان نشان دادیم و مجوز ورود گرفتیم. نامه را یک‌راست به اتاق مدیرکل بردیم و به انتظار ایستادیم تا تکلیفمان را بدانیم. انتظارمان این بود که نامه را داخل ببرند و به مدیرکل نشان بدهند و دستوری چیزی بگیرند، اما منشی مدیرکل که افاده‌ها و نوع نگا‌ه‌های بریده‌بریده‌اش برای ما نامفهوم بود گوشۀ نامه را پاره کرد و بعد قاشقی را که داخل لیوان چای شیرین نیم‌خورده‌اش بود بیرون کشید و پس از لیسیدن سر آن با دسته‌اش بقیه پاکت را جر داد و نامه را با حرکت تندی بیرون کشید و پس از یک نگاه آن را به طرف من که دهندۀ نامه بودم دراز کرد و گفت:

-        باید زنگ بزنند.

-        کی زنگ بزنه؟

-        ادارۀ تربیت بدنی شهرتان.

-        چرا زنگ بزنند؟

-        که بگویند شما را معرفی کرده‌اند.

-        خب مگر اینجا نگفته‌اند؟

-        گفته‌اند. اما باید زنگ بزنند و بگویند.

-        خب آخر چرا بگویند، نوشته‌اند که؟

-        همین که گفتم پسرجان. این‌طوری نمی‌شه؟ باید زنگ بزنند.

داشتیم شاخ درمی‌آوردیم. اولین بار بود که که می‌دیدیم در ساختار اداری مملکت حرف بر سند الویت دارد. عجیب بود ولی کاری از دستمان برنمی‌آمد. از پدرم یاد گرفته بودم با کارمند جماعت یکّه به دو نکنم. همیشه این احتمال وجود داشت که طرف آدم ناجوری از کار دربیاید و کار دو دقیقه‌ای را دو روز، دو ماه، یا حتی دو سال طول بدهد، یا این‌که سنگی جلوی پای آدم بگذارد که رستم هم نتواند برش دارد. ناچار سکه‌های ته جیبمان را روی هم گذاشتیم و به هر بدبختی بود از تلفن سکه‌ای آن‌سوی خیابان به تربیت بدنی خودمان زنگ زدیم و گفتیم که آقای فلانی به آقای بهمانی بگوید که ما راست می‌گوییم و معرفی‌نامه‌مان اصالت دارد.

فردای آن روز با معرفی‌نامه‌ای که بر مبنای معرفی‌نامۀ اصلی صادر شده بود خودمان را به استخر معرفی کردیم. عجیب بود. مسئول استخر حسابی تحویلمان گرفت. به‌خصوص مرا! انگار که سال‌ها بود مرا می‌شناخت. آن‌قدر از دیدن من هیجان‌زده شده بود که دست و پایش را گم کرد و بلافاصله چند نفر از همکارانش را که بعد فهمیدیم برادرانش هستند صدا زد و همه یکی‌یکی روبوسی کردند و کلی عزت و احترام گذاشتند. هاج و واج مانده بودیم. بعد از آن رفتار عجیب منشی اداره، این رفتار کارمندان استخر عجیب‌تر هم می‌نمود و حسابی گیجمان کرده بود. چای و شیرینی و موز و شربت دست به دست می‌شد و مقابل ما قرار می‌گرفت. با این حال، بیشتر از آنکه خوشحال باشیم و لذتش را ببریم، ترس و نگرانی بر ما مستولی شده بود که این آرامش و خلسۀ قبل از طوفان چه فرجامی خواهد داشت. همه چیز خوب بود تا وقتی که برادر بزرگتر که که از بقیه سنگین‎تر و پر‌گوشت‌تر بود معرفی‌نامه را باز کرد تا کارهای اداری ثبت‌نام در دوره را انجام دهد. من که همچنان متعجب از رفتار‌های آنها چشم به نامه‌ داشتم و منتظر حادثه بودم، از روی تغییر ناگهانی رنگ صورتش و درهم شدن سگرمه‌هایش فهمیدم یک جای کار خراب است و دردسر خیز برداشته تا یقه‌مان را بچسبد و دندان‌هایش را تا بیخ در گلویمان فرو کند.

چشم‌هایش را که از نامه برداشت، سرش را بالا گرفت و با احتیاطی آمیخته به کمی تردید و قدری خصومت پرسید:

-        شما آقا احمدرضا نیستید؟ عابدزاده؟ دروازه‌بان … استقلال؟

تکه موزی که در دهان گذاشته بودم مثل سنگ پشت نان سنگکی که از تنور بیرون آمده باشد بیخ حلقم چسبید و پایین نرفت. تازه فهمیدم که این برادران که بی‌شباهت به دالتون‌ها نبودند چه خبطی کرده بودند و چه کسی را با چه کسی عوضی گرفته‌ بودند. البته حق داشتند، اما نه آنقدرها…من کمی، فقط کمی، یعنی خیلی کم، آن هم از خیلی دور شبیه عابدزاده بودم، اما واقعاً نه آن‌قدر که مرا با او عوضی بگیرند. قیافۀ چهار برادر دیگر با شنیدن این سوأل رنگ به رنگ شد و سرهایشان به‌سمت من چرخید و چشم‌هایشان روی لب‌های لرزان من متوقف شد. با من و من گفتم: «نه… من عابدزاده … نیستم. اسمم آنجا هست… نفر شماره…» دیگر برای طرف اهمیت نداشت که من چه خری هستم. جوابش را گرفته بود و تکلیف کار مشخص شده بود. بنابراین، انگار که ما خواسته باشیم گولشان بزنیم و سرشان را شیره بمالیم طرز صحبت کردن و رفتارشان را عوض کردند. اول موزها را از جلوی دستمان برداشتند و بعد هم عذرمان را خواستند و گفتند که فردا ساعت هشت به استخر برگردیم.

فردای آن روز سر ساعت مقرر به استخر رفتیم تا کارمان را شروع کنیم. برخلاف انتظار راهمان ندادند. هر چه تکرار کردیم که ما دیروز اینجا بوده‌ایم و ثبت‌نام کرده‌ایم و معرفی‌نامه داده‌ایم، فایده نداشت. طرف می‌گفت: «گفته‌اند استخر برای استفادۀ افراد بومی است و نباید خارجی‌ها وارد شوند.» چنان «خارجی» را با کش و قوس تلفظ می‌کرد انگار این واژه را از آلمانی یا ایتالیایی قرض گرفته باشد تا یادآورمان شود که ما ربطی به آنجا نداریم. یاد حرف‌های پدرم افتادم که اوائل دوران خدمتش در آموزش و پرورش را در این شهر گذارنده بود و داستان‌های عجیب و غریبی از رفتارهای مردمانش تعریف می‌کرد. «خارجی» هم لفظی بود که این مردم برای هر کس از آن سوی مرز استانشان آمده باشد و خوششان از او نیامده باشد به‌کار می‌بردند. واقعاً عجیب بود. باورمان نمی‌شد که در راه وصال معشوق چنین گرداب‌هایی بر سر راه است و باید یکی‌یکی بر پیچ و تاب‌های تند آنها فائق شد. با پادرمیانی منشی مدیرکل و من بمیرم تو بمیری‌هایی که به زبان محلی بینشان رد و بدل شد، بالاخره رضایت دادند که «خارجی‌ها» هم در دوره شرکت کنند و قرار شد که از فردای آن روز به استخر برویم.

 بیداد یک عادت عجیب داشت. اگر کاری را که می‌گفت خوب انجام می‌دادی و نظرش آن را می‌گرفت فریاد می‌زد «احسنت! مرحبا! آفرین!» اما اگر اشتباه می‌کردی و خطا می‌رفتی یک متلک سنگین و معنادار بارت می‌کرد که همان فهمیدنش پنج دقیقه وقت می‌برد. جالب آنکه این متلک‌ها هیچ‌وقت تکراری نبودند و انگار هر کدام را همان لحظه از خورجین واژگانش بیرون می‌کشید. همین عادت متلک گفتنش کار دست ما داد و خوان سوم دوره را رقم زد. برای آنکه بفهمد هر کدام از ما چند مَرده حلاجیم، دستور داد با هم وارد آب بشویم و چهار طول استخر را با چهار شنای اصلی طی کنیم. ما که مشکلی نداشتیم و این کار از فرودادن راحت‌الحلقوم هم برایمان ساده‌تر و شیرین‌تر بود، اما از بخت بد دو نفر از شناگران که دو تا از همان دالتون‌ها بودند هیچ‌یک از شناهای اصلی را نمی‌دانستند و تنها قادر بودند خودشان را روی آب نگاه دارند و به قول خودشان با شنای سگی دست و پا بزنند و جلو بروند. دیدن شنای مضحک و مسخرۀ این دو برادر چنان خون را در رگ‌های بیداد به جوش آورده بود که فریاد زد:

-        کدام احمقی گفته شما ناجی بشوید؟ با شنا سگی می‌خواهید غریق دربیاورید؟ بیرون. بیرون ببینم.

دلمان خنک شده بود و داشتیم با خودمان کلنجار می‌رفتیم که مهر بیداد را در دلهایمان جا بدهیم، که خیلی زود یادمان آمد این پایان زودهنگام دو برادر آغاز دشواری‌های طولانی و پایان تلخ ما خواهد بود.

فردا صبح باز هم در استخر بسته بود، نه ما را راه دادند نه بیداد و دستیارش را. حتی منشی مدیرکل هم متقاعد شده بود که چون بیداد در تدریس و تعلیم فنون نجات غریق تبعیض قاِئل شده و حرمت پیش‌کسوت‌های شنای شهر، یعنی آن دو برادر نابلد را، شکسته، دوره باید در همین جا تمام بشود و ما هم به شهرهایمان برگردیم. یک صبح تا ظهر طول کشید تا بیداد موفق به دیدار مدیرکل شد و او را مجاب کرد تا دستور بدهد استخر را برای ما باز کنند و آموزش را از سر بگیریم. اما این بار شرط گذاشته بودند که بیداد نباید در تعلیم فنون تبعیض به خرج بدهد و باید حرمت پیش‌کسوت‌ها را هم نگاه دارد. از آن روز به بعد احسنت و بارک‌الله سهم دو برادر شد و کفر و لعنت‌های بیداد هم سهم ما. با هر اشتباهی که می‌کردیم چنان فریادی می‌زد که گوشت به تنمان آب می‌شد و از ترس یک قلپ آب استخر را قورت می‌دادیم، اما بدتر از همۀ اینها نگاه‌های معنادار و کینه‌توزانۀ آن دو برادر بود که تا مغز استخوانمان فرو می‌رفت و تنفرمان از بیداد را لحظه به لحظه بیشتر می‌کرد.

اوضاع بر همین سبیل بود تا روز آخر که باید در امتحان عملی شرکت می‌کردیم و غریق فرضی را نجات می‎دادیم. روز هولناکی بود. وحشتمان از این بود که بیداد به‌خاطر جلب رضایت اداره و پیش‌کسوت‌ها بیشترمان را مردود کند و این همه زحمت و عذابی که کشیده بودیم را به باد فنا بدهد. قیافۀ جدی و دیسیپلین نظامی بیداد هیچ نشانی از مسامحه و تخفیف و نادیده‌گرفتن خبط و خطاهای ما نداشت. پرسید:

-        کسی هست که بخواهد داوطلب بشود و به‌عنوان نفر اول امتحان بدهد؟

یکی از عادت‌های بدی که من دارم و هنوز هم ترکش نکرده‌ام گرفتن تصمیم‌های هیجانی و احساسی در لحظه است. آن روز هم در نتیجۀ همین جوشش خودجوش احساس و تحت تأثیر غرور جوانی، بی‌آنکه به عاقبت کار بیندیشم دستم را مثل بیرق یزید بالا بردم و خودم را قربانی کردم. دستیار بیداد که خود شناگر قهاری بود و بدنی سفت و سخت و چغر داشت در آب پرید و ادای غریق‌ها را درآورد تا من فرشتۀ نجاتش بشوم و او را از آب بیرون بکشم. تمام حواسم را جمع کردم و داخل آب پریدم و به سمت غریق شنا کردم. بیداد با همه ظلم و بددهنی‌هایش آنچنان فنون را خوب به ما آموزش داده بود و آن‌قدر با ما تمرین کرده بود که در نجات غریق هیچ اشتباهی نکردم و بدون خطا و با ظرافت و مهارت طرف را بیرون کشیدم. دوستانم به هیجان آمده بودند و صدای سوت و هورایشان فضا را پر کرده بود. نفس‌نفس زنان از دیوارۀ استخر بالا کشیدم و نگاهی به اطرافم انداختم. از چشم برادران پیش‌کسوت آتش می‌ریخت و دودی که از کلۀ این دو آتشفشان آمادۀ انفجار بالا می‌رفت را می‌توانستم به‌روشنی در هالۀ بخار آبی که از کلۀ خودم به هوا می‌رفت ببینم. خوشحال بودم که داوطلبانه خط‌شکن جبهۀ نبرد شده بودم و این دو ژنرال توخالی را در خانه‌شان سوسک کرده بودم. از شادی در پوست خودم نمی‌گنجیدم و خودم را ناجی جدید استخر شهر می‌دیدم که از بالا همچون عقابی تیزچنگ قلمرواش را می‌پاید و برانداز می‌کند. 

اما هیاهو که فرو نشست، بیداد سنگدل مثل جارچی‌ها صدایش را پس کله‌اش انداخت و فهرستی بلند بالا از خطاهای نابخشودنی و اشتباهاتی که من بدبخت اصلاً مرتکب نشده بودم رو کرد و چنان توی برجکم زد که دیگر نتوانستم سرپا بایستم و همان جا روی زمین نشستم تا نفسم دربیاید. باورم نمی‌شد. همۀ آنچه در ذهنم ساخته بودم را ناگهان بر سرم آوار کرد. مثل ماری تیرخورده به لبۀ دیوار خزیدم و همۀ وزنم را روی آن انداختم. برق چشم‌های دو برادر کذایی چشم‌هایم را آزار می‌داد. از خوشحالی در پوستشان نمی‌گنجیدند و از اینکه می‎دیدند بیداد آن‌طور بی‌رحمانه مرا خرد و خاکشیر کرده مست و مشعوف شده بودند. چه لذتی بالاتر از این که در دقیقۀ نود شاهد گل به‌خودی تیم حریف باشی، آن هم وقتی که دروازه‌بانش عابدزادۀ جعلی باشد. برای من همه چیز تمام شده بود. همه چیز.

هر دو برادر که حالا در پایان دوره در حد معقولی شنا یاد گرفته بودند و کرال سینه می‌رفتند و کرال پشت اجرا می‌کردند، یکی پس از دیگری وارد آب شدند و نمایشی نه چندان دلچسب از نجات غریق اجرا کردند که با تحسین و تمجید بیداد روبرو شد و جایی برای تردید نگذاشت که بیداد حتی از اسمش هم بیدادگرتر و ناجوانمردتر است. گفت که آنها خیلی قدرتی عمل کرده‌اند، گفت که عملکردشان موجب تعجب او شده، و گفت که همۀ ما باید با نگاه دقیق به کسانی که فنی را اجرا می‌کنند از آنها یاد بگیریم. تحقیر شده بودیم. جرأت اعتراض هم نداشتیم. اصولاً برای چنین گرداب‌های هائلی ساخته نشده بودیم. ما بچه‌هایی بودیم که لای ترفندها و زد و بندها و بازی‌های بچگانۀ بزرگتر‌ها دست و پا می‌زدیم و تلنگرهای ریز و درشت زندگی را نم‌نمک می‌مکیدیم. مانده بود تا بفهمیم بزرگترها چگونه‌اند و چگونه می‌اندیشند و رفتار می‌کنند.

آخرین نفر که امتحان داد بیداد نمره‌اش را وارد کرد و پس از لختی رو به بقیه کرد و در حالی که مسیر نگاهش چشم‌های برادر بزرگتر را نشانه رفته بود گفت اگر اجازه بدهید فرصت دوباره‌ای به این جوان که جرأت کرد و خط‌شکن امتحان شد بدهیم تا شاید او هم بتواند این آزمون را موفق بشود. برادر بزرگتر نگاهی به برادر کوچکتر انداخت و بعد که صورت منتظر همگان را مرور کرد گردنش را بالا گرفت و مثل ایلخانانی که رعایای جان به‌در برده از مجازات عمومی را عفو می‌کنند موافقتش را با امتحان دوبارۀ من اعلام کرد.

دوباره به آب زدم اما بی‌گدار. این‌بار آن‌قدر بهت‎‌زده و حیران و گیج بودم و آن‌قدر در تلاطم غوغای درونم گرفتار بودم که اصلاً به یاد نمی‌آوردم کدام فن را چه موقع و به چه صورت اجرا کنم. در کمال تعجب، دستیار بیداد برخلاف دفعۀ اول که مثل ماهی لیز می‌خورد و فرار می‌کرد، بیشتر شبیه مردۀ متحرک بود تا غریقی که با تمام توان خودش را روی ناجی‌اش می‌اندازد تا یک لحظه هم که شده بیشتر هوا را به داخل ریه‌هایش بکشد و زنده بماند. عین برهّ‌ای رام خودش را در اختیار من قرار داده بود و با کوچکترین حرکتی که من می‌کردم طوری خودش را جابجا می‌کرد و ادا درمی‌آورد که انگار فنِ نزدۀ من به‌ بار نشسته و این من هستم که او را از مرگ قطعی نجات می‌دهم. یادم می‌آید که حتی آن‌قدر گلویش را بیهوده فشار دادم که نزدیک بود واقعاً خفه‌اش کنم، اما غریق کاربلد ماهرتر از آن بود که قربانی اضطراب و دستپاچگی مرگ‌آور من بشود.

شب که برای تشکر و خداحافظی نزد بیداد رفتیم با همان صلابت و جدّیتی که داشت کمی از اوضاع و احوال و کار و بارمان پرسید و چند نکتۀ فنی را هم یادآور شد. بعد هم دست برد و بستۀ کوچک کادوپیچ شده‌ای را از روی صندلی کناری‌اش برداشت و به طرف من دراز کرد و گفت: «قابل تو را ندارد. باید به خودت افتخار کنی.» همین که بلند شدیم تا خداحافظی کنیم و به خوابگاه خودمان برگردیم، از پس پرده اشکی که داشت از چشمۀ بغضم می‌جوشید و چشمانم را در امواج سهمگین خودش فرو می‌برد، فرم ادارۀ تربیت بدنی را دیدم که روی صندلی کناری بیداد قرار داشت و او پای آن را امضا کرده بود. مقابل اسم شش نفر از هشت نفری که یکماه زیر دست او بودیم تا فنون نجات غریق بیاموزیم با خودکار سبز و خطی بسیار زیبا نوشته بود «قبول» و جلوی اسم آن دو برادر هم با خودکار قرمز، ضربدر کوچکی گذاشته بود و در ادامۀ آن نوشته بود «تجدید دوره.» 

پایان


کلیۀ حقوق مادی و معنوی این اثر به نویسنده و انتشارات فریماه محدود است و هر گونه اقتباس و استفاده به هر شکل و بدون اجازۀ ناشر و نویسنده پیگرد قانونی خواهد داشت.

 
 
 

Comments


bottom of page